نیازنیاز، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

روزگار نیاز کوچولو

خونه تکونی

سلام گل من خوبی عزیزم برات گفته بودم که تا 15 بهمن میریم خونه خودمون خیلی روزهای شلوغ پلوغ و درهم و برهمی داریم همه جا به هم ریخته و پر از کارتونه بیشتر وسایل آشپزخونه جمع شدن ولی هنوز یه دنیا کار داریم به قول بابا جواد تو هر دو اسباب کشی مون یه مشکلی هست اولیش که من شما رو 7 ماهه باردار بودم و این یکی هم یه وروجک هی میاد زیر دست و پامون خلاصه که خیلی بلایی همینکه میبینی مشغولیم یا داستان میخوای بشنوی یا میایی میگی مثلا من حسنیم یعنی بیا باهم شعر حسنی نگو بلا بگو رو بخونیم یا کتاب هاتو میاری میگی بالم (با هم ) بخونیم آخه تو چقدر سرتقی اینم یکی از آثار جرمت رفتی زیر صندلی چیکار من نمیدونم اینم از نوع شام خوردنت این عکس فقط ...
5 بهمن 1390

هورا

سلام هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا بالاخره تونستم ازت عکس بگیرم تو این حالت هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا شما دوست داری از دست و پات نقاشی بکشی منم هر وقت تا میومدم بجنبم دیگه کار از کار گذشته بود و ایندفعه تونستم بقیه اش اینجاست.................. آخ که من چقدر تو رو دودا ...
3 بهمن 1390

سپید پوش

سلام مامانی امروز همه جا از رحمت خدا پر شده تو هم کلی بازی کردی عزیزم توی اینهمه نعمت ولی متاسفانه الان نمیتونم عکسهاتو آپ کنم آخه با موبایلم گرفتم و کابل ندارم خونه مامان شهین هستیم حیف ولی میارم میذارم دیدین اومدم   اینجا هم بعد از برف بازی تو ماشین در حال در آوردن لباسهات اینجا هم بعد از برف بازی داری ناهار میخوری آخه دختر جان این دیگه چه جورشه؟ اینم از این ...
3 بهمن 1390

عکس های اربعین خونه دایی احمد (دایی مامان هدا)

سلام مامانی جون برات گفته بودم اربعین خونه زندایی رباب بودیم (دایی احمد) دایی خدا بیامرز هر سال اربعین نذری داشت بعد از اونم زندایی رباب همه رو دور هم جمع میکنه به قول شما زندایی مربا اینم عکس شما و نازنین دختر پسر دایی مامان هدا اینم شما و امیرطاها (پسر دایی خودت)دایی محمد رضا و نازنین اینجا میبینی تو و نازنین چه جوری همدیگه رو بغل کردین بعدش چنان جنگی بینتون رخ داد که بیا و ببین راستی امیرطاها یه زمانی پسر من بوده الان برات میگم چرا: وقتی شما نبودی اون زمانا زندایی نسرین یه نی نی تو دلش بود که خبر نداشت هست آخه امیر طاها تازه دنیا اومده بود و وقتی فهمید اولش ناراحت بود ولی وقتی فهمیدن دختر خوشحال شدن آخه محسن و امیرط...
1 بهمن 1390

الوعده وفا

سلام یه سری پست بدون عکس گذاشته بودم اومدم با عکس میدونید اینا چی هستن ؟ میدونم سوال مسخره ایه ولی اینا اونی نیستن که شما گفتین اینا یه خانواده هستن بله درست شنیدین اینا یه خانواده از دید نیاز هستن یه روز که خونه مامانی مولود بودیم اینا رو برداشتی و به ترتیب از راست به چپ گفتی این باباش این بچهشون اینم مامانشه حالا بقیه رو ببینید اگه گفتین این عکسها چی رو نشون میدن؟ بسه دیگه فسفر سوزوندن کافیه اینجا ما قزوین خونه خاله کوچیکه(خاله عفت) بابا دبادیم و نیاز خانم داشتن بازی میکردن که چراغ مطالعه توسط چشمان تیز بین رویت شد و دوباره خلاقیت شکوفا شد این شی که زمانی به عنوان چراغ بوده حالا تبدیل به دوش ...
1 بهمن 1390

خاله حسنا

سلام عزیز مامان برات گفته بودم رفتیم نمایشگاه انسانهای مومی وقتی برگشتیم اول خاله حسنا رو بردیم خونشون شما اینقدر گریه کردی که خونه خودمون نریم یا بریم خونه مامان شهین یا بریم خونه خاله حسنا دیگه خاله حسنا هم تا دید تو رو بغل کرد برد خونشون ما هم تسلیم اوامر شاه بابا رفت وسیله هاشو از خونه آورد و شما هم آتیشی سوزوندی همه جا به هم ریخته از دست شما اینجا داری ناهار میخوری اینم فیگور غذا خوردنته اینجا هم لیمو ترش خوردی به قول خودت نیمو عاشق انواع لیمو هستس مخصوصا شیرین فکر کنم روزی 5 تا یا بیشتر بخوری اینم مدرک شیطنتهات و بیهوش شدنت خیلی جالبه نه؟   تو این دوتا عکس داری با بابا دباد بازی میکنی و ه...
1 بهمن 1390